* برگ نود و پنجم
شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۶ ق.ظ
بسم الله...
مدتی بود این فکر مثل خوره افتاده بود به جان فتح؛ تصور می کرد امامان با آن کارهای خارق العاده ای که انجام می دهند، شاید خدا باشند!
بالاخره یک روز تصمیم گرفت از امام بپرسد.
امام خودش سر صحبت را باز کرد: " فتح! نکند شیطان وسوسه ات کند، فکر کنی ما خداییم! ما همه مخلوقیم، بنده ایم، مطیع اوییم... . !
- آقاجان! قربانت بروم! اتفاقا مشکل من هم همین است. شیطان این فکر را به جانم انداخته بود که شما خدایید!
امام به سجده افتاد، می گفت: " خدایا! در برابر تو که آفریدگار منی، با خواری و خاک ساری سر به خاک می گذارم. "
بحارالانوار، ج 50، ص 180