آفتـــاب در حصـــار

"الحــمدلله الـذی هـــدانـا لـــهذا و ما کنـا لـــنهتــدی لــولا ان هـــدانـا الله" ---> 43 / اعراف

آفتـــاب در حصـــار

"الحــمدلله الـذی هـــدانـا لـــهذا و ما کنـا لـــنهتــدی لــولا ان هـــدانـا الله" ---> 43 / اعراف

مشخصات بلاگ
آفتـــاب در حصـــار

بسم الله*

به برکات کرامات بی پایان امام علی النقی علیه السلام که بعد از توسل ناگهانی من به ایشان در زندگیم جاری شد بر خود لازم دانستم تا ادای دینی هرچند ناچیز کرده باشم به مولایم...

باشد که مورد قبول ایشان واقع شود و نظر لطفشان همواره شامل حالمان باشد.

به کوری چشم دشمنان و هتاکین به ساحت مقدس مولا علیه السلام

******

99 داستان این وبلاگ برگرفته از کتاب " آفتاب در حصار" از مجموعه کتاب های " چهارده خورشید و یک آفتاب " می باشد.

(خوندن هر داستان " نهایتا " دو دقیقه از وقت شریفتون رو میگیره، سعی میکنم هرروز یک داستان رو بذارم)

******

بعدا نوشت: به نیت امام هادی علیه السلام شروع کردم به نوشتن این بلاگ و ان شاءلله آغازی باشه برای ورود به مسیر شناخت 14 نـــور زندگی مون...

اللهـــم عجّـــل لولیک الفـــرج مولانـــا صاحـــب العصـــر و الزمـــان...

۱۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام نقی علیه السلام» ثبت شده است

بسم الله...


افتخار نوکری در خانه ی امام جواد علیه السلام نصیبم شده بود.

از خانه ی امام کسی می آمد و دستورات را به من می رساند.

چند وقتی بود احمد اشعری هم شب ها می آمد خانه ام، از حال امام خبر بگیرد.

یک شب فرستاده ی امام سرش را آورد نزدیک گوشم و آهسته گفت: 

" امام سلامت رساندند و گفتند امشب از ئنیا می روند و بعد ایشان امامت به پسرشان علی علیه السلام میرسد. "

احمد حرف ها را شنید.

 *

خبر شهادت امام که پخش شد، بر سر جانشینش حرف و نقل درگرفت.

دستور امام را که می گفتم، کسی باور نمیکرد. احمد که شهادت داد من راست گفته ام همگی رفتند خدمت امام هادی علیه السلام.


بحارالانوار، ج 50، ص 120 _ الصراط المستقیم، ص 168

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


همه نشسته بودند.

علی بن محمد علیه السلام  هشت ساله بود. بلند شد.

با حالتی خاص گفت: " إناالله و إناالیه راجعون "

پرسیدند: چه شده؟

ناراحت جواب داد: پدرم را کشتند.

گفتند: با این دوری راه، چطور فهمیدی؟

گفت: به یکباره درمقابل خدا احساس ذلتی کردم که تابحال سابقه نداشت.


بحارالاانوار، ج 50، ص 14 _ اثبات الوصیه

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


امام جواد علیه السلام پسرش را نشاند توی بغلش و گفت:

" علی جان، چه سوغاتی ای از عراق برایت بیاورم؟ "

- یک شمشیر تند و تیز مثل شعله های آتش.

به موسی گفت: " پسرم تو چه دوست داری؟ "

- یک اسب

چشم امام روشن شد.

رو کرد طرف ما، گفت: " علی به خودم رفته است، موسی به مادرش. "


بحارالانوار، ج 5، ص 123_ زندگانی امام علی الهادی؛ باقر شریف قرشی، ص 23


اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


صورت گندمگون، چشمان سیاه، بینی کشیده،دندان های فاصله دار و خوش رو؛ شبیه پدربزرگش امام رضا علیه السلام.

بدنی ورزیده، نه زیاد بلند نه زیاد کوتاه، با شانه های پهن و خوش بو؛ شبیه جدش امام باقر علیه السلام.

 

زندگانی امام علی الهادی؛ باقر شریف قرشی ، ص 18



امام علی النقی علیه السلام

السَّهَرَ اءُلَذُّالْمَنامِ، وَالْجُوعُ یَزیدُ فى طیبِ الطَّعامِ

شب زنده دارى ، خواب بعد از آن را لذیذ مى گرداند؛ و گرسنگى در خوشمزگى طعام مى افزاید.


بحارالانوار: ج 84 ص 172



حلول ماه مبارک رمضان،

ماه رحمت و مغفرت برشما تبریک و تهنیت باد.

التماس دعا

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


امام جواد علیه السلام، حرزی نوشت:

" لا حول و لا قوه الا باالله العلی العظیم..."

گذاشت در گهواره ی پسرش.

تا خدا، حافظِ هادی دینش باشد...


محج الدعوات، ص 42 _ حدیقه الشیعه _ بحارالانوار، ج 91، ص 362



حدیث نوشت:   امام صادق علیه السلام: کسى که در هر روز صد بار بگوید لا حول و لا قوة الا بالله خداوند هفتاد نوع بلا را از او دور مى گرداند که کمترین آنها غم و غصه است.

ثواب الاعمال ، ص 349.

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...



اطراف مدینه،

روستای صِریا،

ماه رجب،

خانه ی امام جواد علیه السلام، نوزاد متولد شد.

امام جواد علیه السلام پسرش را در آغوش گرفت.

اذان و اقامه را در گوشش خواند.

سرش را تراشید و هم وزن موهای سرش نقره داد.

نامش را *علی* گذاشت و به رسم عرب، کنیه ی ابوالحسن ثالث به او داد.

تا هم کنیه ی پدرانش امام رضا علیه السلام و امام موسی علیه السلام باشد و هم نام اجدادش امیرالمومنین علیه السلام  و زین العابدین علیه السلام.

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


بحارالانوار، ج 50، ص 114 _ زندگانی امام علی الهادی؛ باقر شریف قرشی، ص 14 الی 16 _ اعیان الشیعه، ج 4

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


 

امام نشانی هایش را برایم گفته بود. پیدا کردنش زیاد سخت نبود.

برده فروش پرسید: بالاخره کدامشان را بیاورم؟

- آن یکی را... .

با انگشت اشاره کردم و ادامه دادم: قیمتش را نگفتی؟

- هفتاد دینار طلا!

هرچند بالاتر از معمول، ولی درست همان مقداری بود که امام به من پول داده بود.

کیسه ی دینارها دادم و خریدمش.

با احترام بردمش برای امام.

بعدها معلوم شد که بنا بوده بشود مادرِ امام دهم.

 

اصول کافی، ج 1_ دلایل الامامه، ص 216

  • کبـوتـر بقیـــع

  • کبـوتـر بقیـــع