بسم الله...
وارد زندان شد.
دید امام نشسته روی حصیری، مشغول عبادت است.
سلام کرد، کناری نشست و همان طور مجذوبِ صورت نورانی و رنجور امام اشک ریخت.
امام به آرامی می پرسید: " چرا گریان و ناراحتی؟ چرا این جا آمدی؟ "
فکر مسئول زندان که گفته بود امام را خواهیم کشت، بی تابش کرده بود.
امام ادامه داد: " ناراحت نباش، به هدفشان نمی رسند و دو روز بیش تر زنده نخواهد ماند. "
دو روز گذشت و کشته شدند، هر دوشان، زندان بان و متوکل.
بحارالانوار، ج 50، ص 196 _ منتهی الامال، ج 2، ص 437