* رقیه خاتون
پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۳۶ ب.ظ
بسم الله...
چقدر بیتابی دخترم!
این همه دلشکستگی چرا؟
مگر دستهای کوچکت در امتداد نیایش عمه، تنها از خدا آمدن بابا را طلب نکرد؟
اینک آمدهام در ضیافت شبانهات و در آرامش خرابهات. کوچک دلشکستهام!
پیشتر نیز با تو بودم و میدیدمت.
شعله بر دامان و سوختهتر از خیمه آه میکشیدی و در آمیزه خار و تاول، آبله و اشک، صحرای گردان را به امید سر پناهی میسپردی.
مهربان دلشکستهام! صبور صمیمی! مسافر غریب و کوچک من! مگر نگفتی که بابا که آمد، آرام میگیرم؟
این همه ناآرامی چرا؟
مگر نگفتی بابا که آمد سر بر دامانش میگذارم و میخوابم؟
نه ...، نه دخترکم نخواب!
میدانم اگر بخوابی، دیگر عمه نمیخوابد.
میدانم خواب تو، خواب همه را آشفته میکند.
نه ... نخواب دخترم! دخترم! بگذار لبهای چوب خوردهام امشب میهمان بوسهای باشد از پیشانی سنگ خوردهات؛ از گیسوی پریشان چنگ خوردهات؛ از شانههای معصوم تازیانه دیدهات؛ از صورت رنگ پریده سیلی خوردهات.
بگذار امشب، مثل شب آرامش تنور بر زانوان زهرا آسوده بخوابم.
نه دخترم! نخواب! بگذار بابا بخوابد. و چنین شد که رقیه (س)، هنگامی که سر پدر در آغوشش بود، جان سپرد.
آرامگاه ملکوتی دخت سه سـالـه امـام سـوم شیعیان در شام کنـار بـاب "الفـرادیـس " مابین کوچه های تاریخی و پر ازدحام دمشـق است که هر ساله بسیاری از شیفتگان اهل بیت علیهم السّلام را از مناطق مختلف جهان به سوی خود جلب می کند.
پروردگارا حرم این فاطمه صغیره در سوریه را از شر دشمنان اسلام و شیعیان رهایی بخش.

خراب آباد ویرانه هوای تازه ای دارد
نوای بلبل ویران نشین آوازه ای دارد
ببین ای مرغ قنطاره فضای آشیانم را
قدو بام خراباتم چه سقف و سازه ای دارد
میان دخترت در دفتر غم برگ زرین شد
کتاب عمر کوتاهم عجب شیرازه ای دارد
لبت را بیشتر وا کن اگر خون ریخت ان با من
دم گرم یتیمانه شفای تازه ای دارد
سحر با سر تو را خواندم به ویر ان یک سخن گویم
که بابا انتظار طفل هم اندازه ای دا رد
من از لبخند این مردم به اشک عمه میمیرم
ندیدی شهر نامردان عجب دروازه ای دارد
نوای بلبل ویران نشین آوازه ای دارد
ببین ای مرغ قنطاره فضای آشیانم را
قدو بام خراباتم چه سقف و سازه ای دارد
میان دخترت در دفتر غم برگ زرین شد
کتاب عمر کوتاهم عجب شیرازه ای دارد
لبت را بیشتر وا کن اگر خون ریخت ان با من
دم گرم یتیمانه شفای تازه ای دارد
سحر با سر تو را خواندم به ویر ان یک سخن گویم
که بابا انتظار طفل هم اندازه ای دا رد
من از لبخند این مردم به اشک عمه میمیرم
ندیدی شهر نامردان عجب دروازه ای دارد
پای دختر بچه وقتی غرق تاول می شود
پا به پایش کاروانی هم معطل می شود
دست بسته خواب هم باشد بیوفتد از شتر
پهلوان باشد دچار درد مفصل می شود...
غیر موهای سرم در این سفر از دست شمر
خواب هم آشفته با کابوس مقتل می شود
حق بده با دست اگر دنبال لب های توأم
بعد چندی تار دیدن چشم تنبل می شود
پاره های چادرم را بسکه بستم روی زخم
چادرم دارد به یک معجر مبدل می شود
استخوان هایم ترک دارند فکرش را نکن
تو در آغوشم بیایی مشکلم حل می شود
زجر من را می کشد اینجا مرا با خود ببر
ماندنم دارد برای شام معضل می شود.. التماس دعا