* برگ هشتاد و هفتم
يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ب.ظ
بسم الله...
پیرمرد رنگ به صورتش نمانده بود.
از ترس داشت می لرزید.
آمده بود پیش امام هادی علیه اسلام، از پسرش می گفت که به امام علاقه مند بوده و ماموران سر به نیستش کرده بودند.
امام گفت: " حالا از من چه می حواهی؟ "
- همان که پدرها می خواهند!
- نترس! فردا پسرت می آید.
***
فردا پسر داشت قضیه را برای پدر تعریف می کرد: " قبرم را کندند. دست هایم را محکم بستند. یک دفعه دیدم ده نفر آمدند؛ همگی نورانی و خوش بو!
پرسیدند: " چرا گریه می کنی؟! اگر نجات پیدا کنیف حاضری بروی کنار قبر پیامبر مجاور شوی؟ "
قبول کردم.
دیدم مامورها یکی از خودشان را گرفتند و به جای من از کوه پرت کردند پاییین.
بعد هم آن ده نفر مرا به تو رساندند.
منتظرند با تو خداحافظی کنم و بروم. "
پدر، پسر را بوسید و پسر وداع کرد با پدر... .