* برگ چهاردهم
بسم الله...
شیعه را قبول نداشت.
همراه با دیگران مامور بود امام هادی علیه السلام را، زیر نظر، ببرد سامراء.
در بین راه، در بیابانی بی آب و علف، رسیده بودند به چشمه ی آب و دار و درخت.
برای امتحان شمشیرش را چال کرد پای ِ یکی از درخت ها و علامتی گذاشت تا برگردد و ببیند چه خبر است...
کاروان راه افتاد. به بهانه ای برگشت و آمد تا رسید به علامتی که نشان کرده بود، نه چشمه ای بود، نه درختی، نه آب و نه سایه ای!
شمشیرش را درآورد و برگشت.
خودش را رساند به بقیه.
امام رو کرد به طرفش: ابوالعباس! کاری را که میخواستی کردی؟
- بله، در کار شما شک داشتم ولی، حالا احساس میکنم غنی ترین آدم توی دنیا و آخرتم.
- بله قضیه از این قرار است. شیعیان ما هم تعدادشان و هم مشخصات شان معلوم است. نه یک نفر کم و نه یک نفر زیاد میشوند!
بحارالانوار، ج 50، ص 156
حدیث نوشت: امام حسین علیه السلام: