* برگ بیست و پنجم
بسم الله...
متوکل عصبانی بود، می خواست امام را سبک کند.
هر کار می کرد به جلسات می گساری نمی آمد.
نامه نوشت به برادر امام که اهل ساز و آواز بود، اهل می و گناه.
از او خواست در سامراء سکونت کند.
افراد زیادی را جمع کرد برای استقبال. امام هادی علیه السلام هم رفت.
به موسی گفت: " هیچوقت به متوکل نگو که شراب می خوری، او تو را آورده اینجا آبرویت را ببرد و در مهمانی ها بی ارزشت کند. "
- اگر تعارفم کرد چه؟
- با این کار خودت را بی ارزش نکن.
امام باز تکرار کرد. ولی موسی قبول نکرد،
گفت: " این مجلسی که متوکل فکرش را کرده، هرگز تشکیل نخواهد شد. "
موسی هر روز صبح می رفت برای دیدن متوکل.
به او می گفتند: " متوکل کار دارد؛ شب بیا. مست است؛ صبح بیا. مریض است؛ بگذار وقت دیگر. "
سه سال گذشت، متوکل مرد و او هنوز ندیده بودش؛ نه در مهمانی و نه حتا تنها.
بحارالانوار، ج 50، ص 159