* برگ پنجاه و یکم
دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۰۰ ب.ظ
بسم الله...
نگران بود. می لرزید.
از امام هادی علیه السلام کمک خواست.
گفت: " دستور قتل پسرم را داده اند. "
امام آرامش کرد. گفت: " فردا، پسرت را می بینی. "
پسرش را دید، فردای همان روز. سالم.
تعریف کرد: " ده نفر زیبا و خوش بو آمدند، مامور قتل مرا کشتند و من را آوردند اینجا. "
خبر کشته شدن جوان در شهر پخش بود.
امام لبخند زد. گفت: " آن ها نمی دانند آن چه ما می دانیم. "
بحارالانوار، ج 50، ص 175 _ منتهی الامال، ج 2، باب 12