* برگ شصتم
دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۱۳ ب.ظ
بسم الله...
آمده بودند برای دیدن قبیله.
من هم نشستم کنارش، گفتم: " فقیرم. "
یک مشت از ماسه های بیابان برداشت و ریخت توی دستم، گفت: " این ها گره از کارت باز می کند. "
تعجب کردم، ماسه ها را ریختم توی یک کیسه و گذاشتم توی جیبم. بعدا که از جیب در آوردمشان، مثل طلا برق می زدند.
زرگری را آوردم خانه تا از آن ها برایم یک شمش بسازد؛ خوب که وارسی شان کرد، گفت: " این ها را از کجا آوردی؟ عجب خالص و یک دست است! تا حالا طلا ندیده بودم، این جور مثل ماسه پودر شده باشد. "
بحارالانوار، ج50، ص 139