* برگ شصت و سوم
دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۵۰ ب.ظ
بسم الله...
آرزو می کرد که، ای کاش امام انگشتری به او می داد.
خدمت کار امام آمد پیشش.
برایش دو درهم آورده بود. انگشتری درست کرد برای خودش.
*
در جمعی شراب تعارفش کردند. اصرار کردند مجبور شد، خورد.
انگشتر تنگ شد توی دستش.
انگشتش را فشار می داد. نمی توانست بچرخاند تا وضو بگیرد.
صبح شد.
انگشتری در دستش نبود.
توبه کرد و اتغفار.
گفت: " خدایا؛ مرا ببخش، اشتباه کردم. "
بحارالانوار، ج 50، ص 155 - زندگی نامه ی چهارده معصوم؛ سید محمد تقی مدرسی