آفتـــاب در حصـــار

"الحــمدلله الـذی هـــدانـا لـــهذا و ما کنـا لـــنهتــدی لــولا ان هـــدانـا الله" ---> 43 / اعراف

آفتـــاب در حصـــار

"الحــمدلله الـذی هـــدانـا لـــهذا و ما کنـا لـــنهتــدی لــولا ان هـــدانـا الله" ---> 43 / اعراف

مشخصات بلاگ
آفتـــاب در حصـــار

بسم الله*

به برکات کرامات بی پایان امام علی النقی علیه السلام که بعد از توسل ناگهانی من به ایشان در زندگیم جاری شد بر خود لازم دانستم تا ادای دینی هرچند ناچیز کرده باشم به مولایم...

باشد که مورد قبول ایشان واقع شود و نظر لطفشان همواره شامل حالمان باشد.

به کوری چشم دشمنان و هتاکین به ساحت مقدس مولا علیه السلام

******

99 داستان این وبلاگ برگرفته از کتاب " آفتاب در حصار" از مجموعه کتاب های " چهارده خورشید و یک آفتاب " می باشد.

(خوندن هر داستان " نهایتا " دو دقیقه از وقت شریفتون رو میگیره، سعی میکنم هرروز یک داستان رو بذارم)

******

بعدا نوشت: به نیت امام هادی علیه السلام شروع کردم به نوشتن این بلاگ و ان شاءلله آغازی باشه برای ورود به مسیر شناخت 14 نـــور زندگی مون...

اللهـــم عجّـــل لولیک الفـــرج مولانـــا صاحـــب العصـــر و الزمـــان...

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علی النقی» ثبت شده است

بسم الله...


کلافه شده بود و جواب سوالش را نمی دانست.

رفت پیش امام، گفت:

" چرا خدا را با سحر، عیسی را با طب و محمد صلی الله علیه و آل وسلم را با قرآن و شمشیر مبعوث کرد؟ "

- مردم زمان موسی، اهل سحر بودند و او سحرشان را باطل کرد.

زمان عیسی، مریض زیاد بود و بازار طبابت پررونق؛ بیماری های لاعلاج را درمان می کرد.

زمان محمد صلی الله علیه و آل وسلم، مردم اغلب اهل شعر بودند و شمشیر؛ فصاحت محمد، حرف هایشان را تضعیف کرد و شمشیرش، شمشیرهایشان راکٌند؛ و این چنین خداوند، حجت را بر مردم تمام کرد.



بحارالانوار، ج 50، ص 164



امام علی علیه السلام:

چشم ها نخشکید مگر بر اثر سخت دلی و دل ها سخت نشد مگر سبب گناه زیاد.


بحارالانوار، ج 60، ص73، ح 354

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


همسایه ی امام هادی علیه السلام بودند و شب ها با او همنشین.

فرمانده ای با لشکرش از آن جا می گذشت.

مست بود.

امام گفت: " این مرد که این چنین شاد است، قبل از نماز صبح در خاک است. "

از حرف امام تعجب کردند.

قرار گذاشتند دنبال آن ها بروند.

صبح نشده هیاهوی لشکر بلند شد.

فرمانده در مستی زمین خورده، گردنش شکسته و درجا مرده بود.


بحارالانوار، ج 50، ص187




امام باقر علیه السلاممن مى‏ دانم که این محبّت شما نسبت به ما چیزى نیست که خود شما آن را ساخته باشید، بلکه کار خداست.
  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


به دروغ ادعا می کرد، یک خانه طلب دارد از امام.

مدام اذیت می کرد.

می گفت: " طلبم را بده. "

امام بار آخر گفت: " از خدا می خواهم به جایی بروی که اثری از تو نماند. "

چند روز بعد، حکومت دستگیرش کرد، شکنجه اش کردند و خبر مردنش را آوردند.


اصول کافی، ج 2

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...



سفره پهن بود و جمعیت مشغول.

با ورود امام، همه ساکت شدند.

جوان شروع کرد به متلک گویی و مسخره بازی.

امام رو کرد به او، گفت:

" چطور خوش حالی و از یاد خدا غافل، وقتی سه روز دیگر در جمع مردگانی؟ "

جوان ساکت شد.

عده ای اما با اطمینان گفتند:

" سه روز دیگر، دروغ گویی علی بن محمد بر همه مان آشکار خواهد شد. "

فردای همان روز، جوان مریض شد، روز دوم مرد و روز سوم دفن شد، در جمع مردگان.



محجه البیضا، ج 4، ص 320


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


ازدوستان امام بود.

مریض شد.

امام، برایش پارچه ای سفید فرستاد.

خوب نشد. از دنیا رفت.

کفنش کردند، با همان پارچه.

امام می دانست چه هدیه ای بفرستند.


اصول کافی، ج 2



امام علی علیه السلام:


هرکه میخواهد ایام عمر خود را آزاد زندگی کند، طمع را در دل خویش جای ندهد.


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


خوابیده بود توی رخت خواب.

گریه می کرد و ناله.

امام آمد به دیدنش.

نشست بالای سرش.

دستانش را گرفت در دستش و گفت: " از مرگ می ترسی؟! اگر تن و بدنت کثیف باشد، حمام نمی روی؟! مرگ هم مثل حمام است، از گناهان پاکت می کند و تو را به آسایش می رساند. "

بیمار، آرام شد و همان طور دست در دست امام از دنیا رفت.


بحارالانوار، ج 50 - اصول کافی، ج 2

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


پانزده سال پیش از امام پرسیده بود: " از خلافت متوکل چه قدر مانده است؟ "

آیه ای از شوره ی یوسف را خوانده بود:

" هفت سال پیاپی کشت می کند... . سپس از پی این سال ها هفت سال سخت بیاید... و آن گاه سالی بیاید که به مردم کمک شود. "

خبر مرگ متوکل همه جا پر بود؛ در ابتدای سال پانزدهم.


بحارالانوار، ج 50، ص 186


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


روایت کرده اند که:

روزی متوکل حضرت امام علی النقی علیه السلام را دید و به دقت به عمامه ی نفیس آن حضرت نگاه کرد و سپس از روی اعتراض گفت:

ای هادی (علیه السلام) این دستار که بر سر بسته ای چند خریده ای؟

حضرت فرمودند: کسی که برای من آورده پانصد درهم خریده است.

متوکل که قصد اندرز و موعظه به حضرت هادی علیه السلام طبق آیه  “ انَّهُ لا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ ” (یعنی: خداوند اسراف کنندگان را دوست نمی دارد. انعام، ۱۴۱) را داشت،

گفت: دستاری به پانصد درهم نقره بر سر بسته ای؟ اسراف کرده ای!

حضرت فرمودند: شنیده ام در همین روزها کنیز زیبایی به هزار دینار زر سرخ خریداری کرده ای!

متوکل گفت: صحیح است.

حضرت فرمودند: من به پانصد درهم عمامه ای گرفتم برای شریف ترین عضو بدنم، ولی تو به هزار دینار زر سرخ کنیزی خریده ای برای پست ترین اعضایت!

حال خود انصاف بده اسراف کدام است؟!

متوکل بسیار خجل و شرمنده شد و گفت: انصاف آن است که در اعتراض به بنی هاشم استفاده ای برای ما نیست!



لطایف قرآنی، ص 54

  • کبـوتـر بقیـــع
بسم الله...


وارد زندان شد.
از شیعیان بود.
زندان بان جلو رفت. گفت: "برای چه آمده ای؟ آمده ای از مولایت خبر بگیری؟ "
گفت: " نه! چه کسی این حرف را زده، مولای من متوکل است. "
زندان بان خندید، گفت: " مولای تو؛ امام هادی علیه السلام، بر حق است. نترس! مولای من هم امام هادی علیه السلام است. "


بحارالانوار، ج 50، ص 194


نارضایتی پدر و مادر ، کم توانی را به دنبال دارد و آدمی را به ذلت می کشاند.

مسند الامام النقی ، ص 303


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


همراه دوستم، یزداد که طبیبی مسیحی بود داشتیم از کوچه ی پشت خانه ی امام هادی علیه السلام رد می شدیم.

گفت: " اگر توی دنیا یک نفر علم غیب داشته باشد، صاحب همین خانه است."

پرسیدم: " چه طور؟ "

نمی خواست بگوید، می ترسید از نان خوردن بیفتد.

گفتم: " نترس! با مسیحی ها کاری ندارند. "

- یک بار علی بن محمد را دیدم، با عمامه ای سیاه و پیراهنی سیاه، سوار بر اسبی سیاه.

رنگ چهره اش هم به سیاهی می زد.

توی دلم گفتم: " لباس که سیاه! مرکب که سیاه! آدم که سیاه! می شود سیاه اندر سیاه اندر سیاه! "

به عیسی مسیح، لب از لب برنداشتم! فقط توی دلم بود. تا رسید رو به رویم گفت: " دلت از آنچه چشم هایت سیاه اندر سیاه اندر سیاه دیده، سیاهتر است! "

گفتم: " دل شما که خیلی روشن است، چون فکرم را خواندید! "

وقت احتضار یزداد بالای سرش بودم.

قبل از مردن شهادتین را گفت و از دنیا رفت؛

به قول خودش با دلی روشن.


بحارالانوار، ج 50، ص 162


  • کبـوتـر بقیـــع