آفتـــاب در حصـــار

"الحــمدلله الـذی هـــدانـا لـــهذا و ما کنـا لـــنهتــدی لــولا ان هـــدانـا الله" ---> 43 / اعراف

آفتـــاب در حصـــار

"الحــمدلله الـذی هـــدانـا لـــهذا و ما کنـا لـــنهتــدی لــولا ان هـــدانـا الله" ---> 43 / اعراف

مشخصات بلاگ
آفتـــاب در حصـــار

بسم الله*

به برکات کرامات بی پایان امام علی النقی علیه السلام که بعد از توسل ناگهانی من به ایشان در زندگیم جاری شد بر خود لازم دانستم تا ادای دینی هرچند ناچیز کرده باشم به مولایم...

باشد که مورد قبول ایشان واقع شود و نظر لطفشان همواره شامل حالمان باشد.

به کوری چشم دشمنان و هتاکین به ساحت مقدس مولا علیه السلام

******

99 داستان این وبلاگ برگرفته از کتاب " آفتاب در حصار" از مجموعه کتاب های " چهارده خورشید و یک آفتاب " می باشد.

(خوندن هر داستان " نهایتا " دو دقیقه از وقت شریفتون رو میگیره، سعی میکنم هرروز یک داستان رو بذارم)

******

بعدا نوشت: به نیت امام هادی علیه السلام شروع کردم به نوشتن این بلاگ و ان شاءلله آغازی باشه برای ورود به مسیر شناخت 14 نـــور زندگی مون...

اللهـــم عجّـــل لولیک الفـــرج مولانـــا صاحـــب العصـــر و الزمـــان...

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

بسم الله...

 

زندان بان را عوض کردند.

آدمی بود بی رحم، دستور داشت امام را بکشد.

نگران بودیم.

امام زیر لب زمزمه کرد: " من از شتر صالح، نزد خدا عزیزترم. بهره ببرید سه روز، که این وعده ای است حتمی. "

منظورش را نفهمیدیم.

سه روز گذشت.

عده ای شورش کردند. خلیفه به قتل رسید و دستورش اجرا نشد.

 

منتهی الامال، ج 2، باب 12


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


قیامت، قامت و قامت، قیامت

قیامت می کند این قد و قامت

موذن گر ببیند قامتت را

به قد قامت بماند تا قیامت...


اللهم عجل الولیک الفرج


اللهم عجل لولیک الفرج


  • کبـوتـر بقیـــع
بسم الله...


وارد زندان شد.
از شیعیان بود.
زندان بان جلو رفت. گفت: "برای چه آمده ای؟ آمده ای از مولایت خبر بگیری؟ "
گفت: " نه! چه کسی این حرف را زده، مولای من متوکل است. "
زندان بان خندید، گفت: " مولای تو؛ امام هادی علیه السلام، بر حق است. نترس! مولای من هم امام هادی علیه السلام است. "


بحارالانوار، ج 50، ص 194


نارضایتی پدر و مادر ، کم توانی را به دنبال دارد و آدمی را به ذلت می کشاند.

مسند الامام النقی ، ص 303


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


متوکل از هیچ اذیت و آزاری دریغ نمی کرد.

دستور داد، روز عید فطر، تمام بنی هاشم حاضر شوند، پابرهنه.

تاکید کرد: " علی بن محمد هم بیاید. "

آمد. مریض بود. یکی زیر بغلش را گرفته بودتا بتواند بایستد.

بنی هاشم ناراحت بودند.

رو کردند به امام، گفتند: " در بین ما کسی نیست که این ظالم را نفرین کند و دعایش مستجاب شود!؟ "

امام جواب داد: " چرا! کسی هست که بریده ی ناخنش از شتر صالح، با ارزش تر است. خدا با فریاد دادخواهی صالح، وعده داد ستم گران بیش تر از سه روز دیگر، باقی نمی مانند. "

سه روز گذشت و متوکل کشته شد.


بحارالانوار، ج 50، ص 209



http://s3.picofile.com/file/7386352147/bozorg.jpg

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


از دربار متوکل بود.

امام برایش آیه ای خواند: " پس از این سه روز، در خانه هایتان از زندگی بهره ببرید که این وعده دروغ نیست. "

رنگش پرید.

یکی از شیعیان گفت: " معنایش این است که تا سه روز دیگر متوکل می میرد. "

مسخره اش کرد ولی برای احتیاط هرچه مال در خانه ی متوکل داشت، بیرون آورد.

روز چهارم که شد خبر مرگ متوکل به گوشش رسید.

جان سالم به در برده بود، مالش هم محفوظ مانده بود.

باور کرد؛ شیعه شد.


بحارالانوار، ج 50، ص 147 و ص 148



امام حسن علیه السلام:

در بسیارى جاها، خاموشى، یاورى نیکو است؛ هرچند سخنور باشى.



Naghi


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


همراه دوستم، یزداد که طبیبی مسیحی بود داشتیم از کوچه ی پشت خانه ی امام هادی علیه السلام رد می شدیم.

گفت: " اگر توی دنیا یک نفر علم غیب داشته باشد، صاحب همین خانه است."

پرسیدم: " چه طور؟ "

نمی خواست بگوید، می ترسید از نان خوردن بیفتد.

گفتم: " نترس! با مسیحی ها کاری ندارند. "

- یک بار علی بن محمد را دیدم، با عمامه ای سیاه و پیراهنی سیاه، سوار بر اسبی سیاه.

رنگ چهره اش هم به سیاهی می زد.

توی دلم گفتم: " لباس که سیاه! مرکب که سیاه! آدم که سیاه! می شود سیاه اندر سیاه اندر سیاه! "

به عیسی مسیح، لب از لب برنداشتم! فقط توی دلم بود. تا رسید رو به رویم گفت: " دلت از آنچه چشم هایت سیاه اندر سیاه اندر سیاه دیده، سیاهتر است! "

گفتم: " دل شما که خیلی روشن است، چون فکرم را خواندید! "

وقت احتضار یزداد بالای سرش بودم.

قبل از مردن شهادتین را گفت و از دنیا رفت؛

به قول خودش با دلی روشن.


بحارالانوار، ج 50، ص 162


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


جمعی بودند دور هم.

متوکل پرسید: " بهترین شاعر کیست؟ "

عده ای از شعرای جاهلیت نام بردند.

امام گفت: " ابوزکریای حمانی " و شعرش را خواند؛ از بزرگی قریش، کلمه ی لا اله الا الله و رسول خدا و فرزندانش.

و بعد پرسید: محمد، جد من است یا جد تو؟ "

متوکل صدایش می لرزید، عصبانی شد، گفت: " محمد جد توست، او را از تو نمی گیرم. "

امام به آرامی جلسه را ترک کرد.


بحارالانوار، ج 50، ص 129

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...

 

نگران بود. می لرزید.

از امام هادی علیه السلام کمک خواست.

گفت: " دستور قتل پسرم را داده اند. "

امام آرامش کرد. گفت: " فردا، پسرت را می بینی. "

پسرش را دید، فردای همان روز. سالم.

تعریف کرد: " ده نفر زیبا و خوش بو آمدند، مامور قتل مرا کشتند و من را آوردند اینجا. "

خبر کشته شدن جوان در شهر پخش بود.

امام لبخند زد. گفت: " آن ها نمی دانند آن چه ما می دانیم. "

 

بحارالانوار، ج 50، ص 175 _ منتهی الامال، ج 2، باب 12


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


متوکل بعد از شفای بیماری اش، علما را جمع کرد تا تصمیم بگیرد چه قدر صدقه برای نذرش بپردازد.

اختلاف داشتند با هم.

امام هادی علیه السلام گفت: " هشتاد دینار بپردازد. "

گفتند: چرا؟ "

گفت: خدا در قرآن گفته" لقد نصرکم الله فی مواطن کثیره؛ خداوند شما را در جاهای زیادی یاری کرد. "

آن ها را که شمردیم، هشتاد مورد بود.


بحارالانوار، ج 50، ص 163  _ مناقب آل ابی طالب ، ج 4، ص 402 _ اصول کافی



imam naghi , امام نقی , نقی , naghi , emam naghi


اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

  • کبـوتـر بقیـــع