بسم الله...
همراه دوستم، یزداد که طبیبی مسیحی بود داشتیم از کوچه ی پشت خانه ی امام هادی علیه السلام رد می شدیم.
گفت: " اگر توی دنیا یک نفر علم غیب داشته باشد، صاحب همین خانه است."
پرسیدم: " چه طور؟ "
نمی خواست بگوید، می ترسید از نان خوردن بیفتد.
گفتم: " نترس! با مسیحی ها کاری ندارند. "
- یک بار علی بن محمد را دیدم، با عمامه ای سیاه و پیراهنی سیاه، سوار بر اسبی سیاه.
رنگ چهره اش هم به سیاهی می زد.
توی دلم گفتم: " لباس که سیاه! مرکب که سیاه! آدم که سیاه! می شود سیاه اندر سیاه اندر سیاه! "
به عیسی مسیح، لب از لب برنداشتم! فقط توی دلم بود. تا رسید رو به رویم گفت: " دلت از آنچه چشم هایت سیاه اندر سیاه اندر سیاه دیده، سیاهتر است! "
گفتم: " دل شما که خیلی روشن است، چون فکرم را خواندید! "
وقت احتضار یزداد بالای سرش بودم.
قبل از مردن شهادتین را گفت و از دنیا رفت؛
به قول خودش با دلی روشن.
بحارالانوار، ج 50، ص 162