بسم الله...
آرزو می کرد که، ای کاش امام انگشتری به او می داد.
خدمت کار امام آمد پیشش.
برایش دو درهم آورده بود. انگشتری درست کرد برای خودش.
*
در جمعی شراب تعارفش کردند. اصرار کردند مجبور شد، خورد.
انگشتر تنگ شد توی دستش.
انگشتش را فشار می داد. نمی توانست بچرخاند تا وضو بگیرد.
صبح شد.
انگشتری در دستش نبود.
توبه کرد و اتغفار.
گفت: " خدایا؛ مرا ببخش، اشتباه کردم. "
بحارالانوار، ج 50، ص 155 - زندگی نامه ی چهارده معصوم؛ سید محمد تقی مدرسی
بسم الله...
رفته بود پیش امام.
از صبح، انگشتش زخم شده بود، شانه اش هم. لباسش هم پاره شده بود.
گفت: " چه روز شومی، خدا شرش را کم کند. "
امام رو کرد به مرد، گفت: " آخر شب و روز چه گناهی دارند وقتی که اعمال خودتان دامن گیرتان می شود؟ "
تحف العقول
حدیث نوشت:
امام صادق علیه السلام فرمودند: هیچ عملی در روز جمعه برتر و با فضیلتتر از صلوات بر محمّد و آل محمّد نمیباشد.
روضه الاواعظین، 392 - وسائل الشیعه 7، 381
بسم الله...
بسم الله...
گفتند: " منظور پیامبر از این که با روزگار دشمنی نکنید که با شما دشمنی می کند، چیست؟ "
گفت: " منظورش، اهل بیت بوده.
روز شنبه؛ اسم پیامبر است.
یک شنبه؛ کنایه از امیرالمومنین علیه السلام.
دوشنبه؛ حسن و حسین علیه السلام.
سه شنبه؛ سجاد، محمدباقر و جعفر صادق علیه السلام.
چهارشنبه؛ موسی بن جعفر، علی بن موسی، محمد جواد علیه السلام و من(علی النقی).
پنج شنبه؛ فرزندم حسن علیه السلام.
جمعه هم؛ نوه ام، مهدی موعود است. "
بحارالانوار، ج 50، ص 139
بسم الله...
آمده بودند برای دیدن قبیله.
من هم نشستم کنارش، گفتم: " فقیرم. "
یک مشت از ماسه های بیابان برداشت و ریخت توی دستم، گفت: " این ها گره از کارت باز می کند. "
تعجب کردم، ماسه ها را ریختم توی یک کیسه و گذاشتم توی جیبم. بعدا که از جیب در آوردمشان، مثل طلا برق می زدند.
زرگری را آوردم خانه تا از آن ها برایم یک شمش بسازد؛ خوب که وارسی شان کرد، گفت: " این ها را از کجا آوردی؟ عجب خالص و یک دست است! تا حالا طلا ندیده بودم، این جور مثل ماسه پودر شده باشد. "
بحارالانوار، ج50، ص 139
بسم الله الرحمن الرحیم
یا اَبا جَعفَرٍ یا مُحَمَّدَبنَ عَلیٍّ اَیُّهَا التَّقِیُّ الجَوادُ یَابنَ رَسوُلِ اللّهِ یا حُجَّةَ اللّهِ عَلی خَلقِهِ یا سَیِدَناوَ مَولانا اِنا تَوَجَّهنا وَستَشفَعنا وَ تَوَسَّلنا بِکَ اِلیَ اللّهِ وَ قَدَّمناکَ بَینَ یَدَی حاجاتِنا یا وَجیهاً عِندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَاللّه
مرهم حریف زخم زبان ها نمی شود
اصلا جگر که سوخت مداوا نمی شود
گریه مکن بهانه به دست کسی مده
با گریه هات هیچ مداوا نمی شود
خسته مکن گلوی خودت را برای آب
با آب گفتن تو کسی پا نمی شود
اینقدر پیش چشم کنیزان به خود مپیچ
با دست و پا زدن گره ات وا نمی شود
گیسو مکش به خاک دلی زیر و رو شود
در این اتاق عاطفه پیدا نمی شود
با ور نمی کنم به در نگرفته است صورتت
این جای تنگ و ... این قدو بالا... نمی شود
با ضرب دست و پا زدنت طشت می زنند
جز هلهله جواب مهیا نمی شود
با غربتی که هست تو غارت نمی شوی
نیزه به جای جای تنت جا نمی شود
خوبی پشت بامک همین است ای غریب
پای کسی به سینه ی تو وا نمی شود
علی اکبر لطیفیان
شهادت ابن الرضا ، جوادالائمه علیه السلام تسلیت باد
بسم الله...
پانزده سال پیش از امام پرسیده بود: " از خلافت متوکل چه قدر مانده است؟ "
آیه ای از شوره ی یوسف را خوانده بود:
" هفت سال پیاپی کشت می کند... . سپس از پی این سال ها هفت سال سخت بیاید... و آن گاه سالی بیاید که به مردم کمک شود. "
خبر مرگ متوکل همه جا پر بود؛ در ابتدای سال پانزدهم.
بحارالانوار، ج 50، ص 186
بسم الله...
روایت کرده اند که:
روزی متوکل حضرت امام علی النقی علیه السلام را دید و به دقت به عمامه ی نفیس آن حضرت نگاه کرد و سپس از روی اعتراض گفت:
ای هادی (علیه السلام) این دستار که بر سر بسته ای چند خریده ای؟
حضرت فرمودند: کسی که برای من آورده پانصد درهم خریده است.
متوکل که قصد اندرز و موعظه به حضرت هادی علیه السلام طبق آیه “ انَّهُ لا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ ” (یعنی: خداوند اسراف کنندگان را دوست نمی دارد. انعام، ۱۴۱) را داشت،
گفت: دستاری به پانصد درهم نقره بر سر بسته ای؟ اسراف کرده ای!
حضرت فرمودند: شنیده ام در همین روزها کنیز زیبایی به هزار دینار زر سرخ خریداری کرده ای!
متوکل گفت: صحیح است.
حضرت فرمودند: من به پانصد درهم عمامه ای گرفتم برای شریف ترین عضو بدنم، ولی تو به هزار دینار زر سرخ کنیزی خریده ای برای پست ترین اعضایت!
حال خود انصاف بده اسراف کدام است؟!
متوکل بسیار خجل و شرمنده شد و گفت: انصاف آن است که در اعتراض به بنی هاشم استفاده ای برای ما نیست!
لطایف قرآنی، ص 54
بسم الله...
وارد زندان شد.
دید امام نشسته روی حصیری، مشغول عبادت است.
سلام کرد، کناری نشست و همان طور مجذوبِ صورت نورانی و رنجور امام اشک ریخت.
امام به آرامی می پرسید: " چرا گریان و ناراحتی؟ چرا این جا آمدی؟ "
فکر مسئول زندان که گفته بود امام را خواهیم کشت، بی تابش کرده بود.
امام ادامه داد: " ناراحت نباش، به هدفشان نمی رسند و دو روز بیش تر زنده نخواهد ماند. "
دو روز گذشت و کشته شدند، هر دوشان، زندان بان و متوکل.
بحارالانوار، ج 50، ص 196 _ منتهی الامال، ج 2، ص 437