* برگ بیست و یکم
بسم الله...
از هند آمده بود، با انواع و اقسام چشم بندی ها و تردستی ها.
متوکل وعده داد اگر آبروی امام را ببرد، هزار دینار خالص جایزه دارد.
امام را دعوت کردند مهمانی، سفره انداختند، نان اوردند.
نان ها خیلی نازک تر از معمول بود.
امام بسم الله گفت و دست برد طرف نان.
قرص نان از زمین بلند شد و انگار که پرواز کند، آن طرف تر افتاد.
صدای قاه قاه خنده بلند شد.
شعبده باز لبخندی شیطنت آمیز زد.
دست امام رفت طرف یک نان دیگر.
دوباره همان اتفاق و همان خنده ها.
دست امام باز هم دراز شد، این بار به طرف بالشی که شعبده باز به آن تکیه کرده بود.
- بگیرش!
ناگهان عکس شیرِ رویِ بالش پرید بیرون و استخوان و گوشت و پوست شعبده باز را یک جا بلعید!
باز هم دهان ها باز بود،
این بار امام نه از خنده، از تعجب و حیرت.
بحارالانوار، ج 50، ص 147 _ منتهی الامال، ج 2
شرمنده ، اما فکر کردین ملت احمق هستند که این چرت و پرت ها رو باور کنند؟
قبول کردن این داستان مثل این میمونه که قبول کنم هری پاتر واقعیه.
بابا جمع کون این وبلاگ مسخره رو ، شده طویله دروغ