بسم الله...
شاید اگر از برکت آن مهمانی نبود هنوز واقفی مانده بودم و گم راه.
یکی از اهالی سامرا دعوتم کرده بود.
آنجا که رسیدم چشمم به امام هادی علیه السلام افتاد.
البته آن موقع به امامت قبولش نداشتم.
سر سفره کنارش نشسته بودم.
جوانی نشسته بود رو به رویمان، مدام سر به سر امام میگذاشت.
سرش را آورد در گوشم: " این جوان امروز سر این سفره چیزی نمی خورد و عیشش عزا می شود. "
گفتم علی بن محمد دوباره غیب گو شد!
جوان دست هایش را شست.
دستش را دراز کرد طرف ظرف غذایی آن طرف سفره.
در اتاق محکم کوفته شد.
غلامی گریه کنان دوید تو، خوذش را رساند به جوان: " مادرت افتاد...از پشت بام... از دست رفت... "
بحارالانوار،ج 50، ص 183 - محجه البیضاء، ج 4، ص 318