آفتـــاب در حصـــار

"الحــمدلله الـذی هـــدانـا لـــهذا و ما کنـا لـــنهتــدی لــولا ان هـــدانـا الله" ---> 43 / اعراف

آفتـــاب در حصـــار

"الحــمدلله الـذی هـــدانـا لـــهذا و ما کنـا لـــنهتــدی لــولا ان هـــدانـا الله" ---> 43 / اعراف

مشخصات بلاگ
آفتـــاب در حصـــار

بسم الله*

به برکات کرامات بی پایان امام علی النقی علیه السلام که بعد از توسل ناگهانی من به ایشان در زندگیم جاری شد بر خود لازم دانستم تا ادای دینی هرچند ناچیز کرده باشم به مولایم...

باشد که مورد قبول ایشان واقع شود و نظر لطفشان همواره شامل حالمان باشد.

به کوری چشم دشمنان و هتاکین به ساحت مقدس مولا علیه السلام

******

99 داستان این وبلاگ برگرفته از کتاب " آفتاب در حصار" از مجموعه کتاب های " چهارده خورشید و یک آفتاب " می باشد.

(خوندن هر داستان " نهایتا " دو دقیقه از وقت شریفتون رو میگیره، سعی میکنم هرروز یک داستان رو بذارم)

******

بعدا نوشت: به نیت امام هادی علیه السلام شروع کردم به نوشتن این بلاگ و ان شاءلله آغازی باشه برای ورود به مسیر شناخت 14 نـــور زندگی مون...

اللهـــم عجّـــل لولیک الفـــرج مولانـــا صاحـــب العصـــر و الزمـــان...

۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقی» ثبت شده است


بسم الله...


یادتان هست نوشتم که دعا می‌خواندم ** داشتم کنج حرم جامعه را می‌خواندم

از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد ** محکمات کلمات تو مسلمانم کرد

کلماتی که همه بال و پر پرواز است ** مثل آن پنجره که رو به تماشا باز است

کلماتی که پر از رایحه غار حراست ** خط به خط جامعه آیینه قرآن خداست

عقل از درک تو لبریز تحیر شده است ** لب به لب کاسه ظرفیت من پر شده است

همه عمر دمادم نسرودیم از تو ** قدر درکِ خودمان هم نسرودیم از تو

من که از طبع خودم شکوه مکرر دارم ** عرق شرم به پیشانی دفتر دارم

شعرهایم همه پژمرد و نگفتم از تو ** فصلی از عمر ورق خورد و نگفتم از تو

دل ما کی به تو ایمان فراوان دارد ** شیرِ در پرده به چشمان تو ایمان دارد

بیم آن است که ما یک شبه مرداب شویم ** رفته رفته نکند جعفر کذاب شویم

تا تو را گم نکنم بین کویر ای باران ** دست خالیِ مرا نیز بگیر ای باران

من زمین گیرم و وصف تو مرا ممکن نیست ** کلماتم کلماتی‌ست حقیر ای باران

یاد کرد از دل ما رحمت تو زود به زود ** یاد کردیم تو را دیر به دیر ای باران

نام تو در دل ما بود و هدایت نشدیم ** مهربانی کن و نادیده بگیر ای باران

ما نمردیم که توهین به تو و نام تو شد ** ما که از نسل غدیریم، غدیر ای باران

پسر حضرت زهرا ! دل ما را دریاب ** ما یتیمیم و اسیریم و فقیر ای باران

سامرا قسمت چشمان عطش خیزم کن ** تا تماشا کنمت یک دل سیر ای باران


سید حمیدرضا برقعی


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


گفتند: " منظور پیامبر از این که با روزگار دشمنی نکنید که با شما دشمنی می کند، چیست؟ "

گفت: " منظورش، اهل بیت بوده.

روز شنبه؛ اسم پیامبر است.

یک شنبه؛ کنایه از امیرالمومنین علیه السلام.

دوشنبه؛ حسن و حسین علیه السلام.

سه شنبه؛ سجاد، محمدباقر و جعفر صادق علیه السلام.

چهارشنبه؛ موسی بن جعفر، علی بن موسی، محمد جواد علیه السلام و من(علی النقی).

پنج شنبه؛ فرزندم حسن علیه السلام.

جمعه هم؛ نوه ام، مهدی موعود است. "


بحارالانوار، ج 50، ص 139



  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


آمده بودند برای دیدن قبیله.

من هم نشستم کنارش، گفتم: " فقیرم. "

یک مشت از ماسه های بیابان برداشت و ریخت توی دستم، گفت: " این ها گره از کارت باز می کند. "

تعجب کردم، ماسه ها را ریختم توی یک کیسه و گذاشتم توی جیبم. بعدا که از جیب در آوردمشان، مثل طلا برق می زدند.

زرگری را آوردم خانه تا از آن ها برایم یک شمش بسازد؛ خوب که وارسی شان کرد، گفت: " این ها را از کجا آوردی؟ عجب خالص و یک دست است! تا حالا طلا ندیده بودم، این جور مثل ماسه پودر شده باشد. "



بحارالانوار، ج50، ص 139

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


پانزده سال پیش از امام پرسیده بود: " از خلافت متوکل چه قدر مانده است؟ "

آیه ای از شوره ی یوسف را خوانده بود:

" هفت سال پیاپی کشت می کند... . سپس از پی این سال ها هفت سال سخت بیاید... و آن گاه سالی بیاید که به مردم کمک شود. "

خبر مرگ متوکل همه جا پر بود؛ در ابتدای سال پانزدهم.


بحارالانوار، ج 50، ص 186


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


روایت کرده اند که:

روزی متوکل حضرت امام علی النقی علیه السلام را دید و به دقت به عمامه ی نفیس آن حضرت نگاه کرد و سپس از روی اعتراض گفت:

ای هادی (علیه السلام) این دستار که بر سر بسته ای چند خریده ای؟

حضرت فرمودند: کسی که برای من آورده پانصد درهم خریده است.

متوکل که قصد اندرز و موعظه به حضرت هادی علیه السلام طبق آیه  “ انَّهُ لا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ ” (یعنی: خداوند اسراف کنندگان را دوست نمی دارد. انعام، ۱۴۱) را داشت،

گفت: دستاری به پانصد درهم نقره بر سر بسته ای؟ اسراف کرده ای!

حضرت فرمودند: شنیده ام در همین روزها کنیز زیبایی به هزار دینار زر سرخ خریداری کرده ای!

متوکل گفت: صحیح است.

حضرت فرمودند: من به پانصد درهم عمامه ای گرفتم برای شریف ترین عضو بدنم، ولی تو به هزار دینار زر سرخ کنیزی خریده ای برای پست ترین اعضایت!

حال خود انصاف بده اسراف کدام است؟!

متوکل بسیار خجل و شرمنده شد و گفت: انصاف آن است که در اعتراض به بنی هاشم استفاده ای برای ما نیست!



لطایف قرآنی، ص 54

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...

 

وارد زندان شد.

دید امام نشسته روی حصیری، مشغول عبادت است.

سلام کرد، کناری نشست و همان طور مجذوبِ صورت نورانی و رنجور امام اشک ریخت.

امام به آرامی می پرسید: " چرا گریان و ناراحتی؟ چرا این جا آمدی؟ "

فکر مسئول زندان که گفته بود امام را خواهیم کشت، بی تابش کرده بود.

امام ادامه داد: " ناراحت نباش، به هدفشان نمی رسند و دو روز بیش تر زنده نخواهد ماند. "

دو روز گذشت و کشته شدند، هر دوشان، زندان بان و متوکل.

 

بحارالانوار، ج 50، ص 196 _ منتهی الامال، ج 2، ص 437



  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...

 

زندان بان را عوض کردند.

آدمی بود بی رحم، دستور داشت امام را بکشد.

نگران بودیم.

امام زیر لب زمزمه کرد: " من از شتر صالح، نزد خدا عزیزترم. بهره ببرید سه روز، که این وعده ای است حتمی. "

منظورش را نفهمیدیم.

سه روز گذشت.

عده ای شورش کردند. خلیفه به قتل رسید و دستورش اجرا نشد.

 

منتهی الامال، ج 2، باب 12


  • کبـوتـر بقیـــع
بسم الله...


وارد زندان شد.
از شیعیان بود.
زندان بان جلو رفت. گفت: "برای چه آمده ای؟ آمده ای از مولایت خبر بگیری؟ "
گفت: " نه! چه کسی این حرف را زده، مولای من متوکل است. "
زندان بان خندید، گفت: " مولای تو؛ امام هادی علیه السلام، بر حق است. نترس! مولای من هم امام هادی علیه السلام است. "


بحارالانوار، ج 50، ص 194


نارضایتی پدر و مادر ، کم توانی را به دنبال دارد و آدمی را به ذلت می کشاند.

مسند الامام النقی ، ص 303


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


متوکل از هیچ اذیت و آزاری دریغ نمی کرد.

دستور داد، روز عید فطر، تمام بنی هاشم حاضر شوند، پابرهنه.

تاکید کرد: " علی بن محمد هم بیاید. "

آمد. مریض بود. یکی زیر بغلش را گرفته بودتا بتواند بایستد.

بنی هاشم ناراحت بودند.

رو کردند به امام، گفتند: " در بین ما کسی نیست که این ظالم را نفرین کند و دعایش مستجاب شود!؟ "

امام جواب داد: " چرا! کسی هست که بریده ی ناخنش از شتر صالح، با ارزش تر است. خدا با فریاد دادخواهی صالح، وعده داد ستم گران بیش تر از سه روز دیگر، باقی نمی مانند. "

سه روز گذشت و متوکل کشته شد.


بحارالانوار، ج 50، ص 209



http://s3.picofile.com/file/7386352147/bozorg.jpg

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


از دربار متوکل بود.

امام برایش آیه ای خواند: " پس از این سه روز، در خانه هایتان از زندگی بهره ببرید که این وعده دروغ نیست. "

رنگش پرید.

یکی از شیعیان گفت: " معنایش این است که تا سه روز دیگر متوکل می میرد. "

مسخره اش کرد ولی برای احتیاط هرچه مال در خانه ی متوکل داشت، بیرون آورد.

روز چهارم که شد خبر مرگ متوکل به گوشش رسید.

جان سالم به در برده بود، مالش هم محفوظ مانده بود.

باور کرد؛ شیعه شد.


بحارالانوار، ج 50، ص 147 و ص 148



امام حسن علیه السلام:

در بسیارى جاها، خاموشى، یاورى نیکو است؛ هرچند سخنور باشى.



Naghi


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


همراه دوستم، یزداد که طبیبی مسیحی بود داشتیم از کوچه ی پشت خانه ی امام هادی علیه السلام رد می شدیم.

گفت: " اگر توی دنیا یک نفر علم غیب داشته باشد، صاحب همین خانه است."

پرسیدم: " چه طور؟ "

نمی خواست بگوید، می ترسید از نان خوردن بیفتد.

گفتم: " نترس! با مسیحی ها کاری ندارند. "

- یک بار علی بن محمد را دیدم، با عمامه ای سیاه و پیراهنی سیاه، سوار بر اسبی سیاه.

رنگ چهره اش هم به سیاهی می زد.

توی دلم گفتم: " لباس که سیاه! مرکب که سیاه! آدم که سیاه! می شود سیاه اندر سیاه اندر سیاه! "

به عیسی مسیح، لب از لب برنداشتم! فقط توی دلم بود. تا رسید رو به رویم گفت: " دلت از آنچه چشم هایت سیاه اندر سیاه اندر سیاه دیده، سیاهتر است! "

گفتم: " دل شما که خیلی روشن است، چون فکرم را خواندید! "

وقت احتضار یزداد بالای سرش بودم.

قبل از مردن شهادتین را گفت و از دنیا رفت؛

به قول خودش با دلی روشن.


بحارالانوار، ج 50، ص 162


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


جمعی بودند دور هم.

متوکل پرسید: " بهترین شاعر کیست؟ "

عده ای از شعرای جاهلیت نام بردند.

امام گفت: " ابوزکریای حمانی " و شعرش را خواند؛ از بزرگی قریش، کلمه ی لا اله الا الله و رسول خدا و فرزندانش.

و بعد پرسید: محمد، جد من است یا جد تو؟ "

متوکل صدایش می لرزید، عصبانی شد، گفت: " محمد جد توست، او را از تو نمی گیرم. "

امام به آرامی جلسه را ترک کرد.


بحارالانوار، ج 50، ص 129

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...

 

نگران بود. می لرزید.

از امام هادی علیه السلام کمک خواست.

گفت: " دستور قتل پسرم را داده اند. "

امام آرامش کرد. گفت: " فردا، پسرت را می بینی. "

پسرش را دید، فردای همان روز. سالم.

تعریف کرد: " ده نفر زیبا و خوش بو آمدند، مامور قتل مرا کشتند و من را آوردند اینجا. "

خبر کشته شدن جوان در شهر پخش بود.

امام لبخند زد. گفت: " آن ها نمی دانند آن چه ما می دانیم. "

 

بحارالانوار، ج 50، ص 175 _ منتهی الامال، ج 2، باب 12


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


متوکل بعد از شفای بیماری اش، علما را جمع کرد تا تصمیم بگیرد چه قدر صدقه برای نذرش بپردازد.

اختلاف داشتند با هم.

امام هادی علیه السلام گفت: " هشتاد دینار بپردازد. "

گفتند: چرا؟ "

گفت: خدا در قرآن گفته" لقد نصرکم الله فی مواطن کثیره؛ خداوند شما را در جاهای زیادی یاری کرد. "

آن ها را که شمردیم، هشتاد مورد بود.


بحارالانوار، ج 50، ص 163  _ مناقب آل ابی طالب ، ج 4، ص 402 _ اصول کافی



imam naghi , امام نقی , نقی , naghi , emam naghi


اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...

 

اسمش عبدالرحمن بود.

بی پولیش خودش را خسته کرده بود و زبان تند و تیزش اصفهانی ها را.

بردندش پیش خلیفه برای شکایت.

در دربار متوکل شنید خلیفه، امامِ شیعه ها را احضار کرده تا بکشندش.

برای اولین بار چشمش افتاد به امام، حس کرد دوستش دارد.

توی دلش دعا کرد خدا شر متوکل را از او دور کند.

امام رو به روی او که رسید، ایستاد: " خدا دعایت را مستجاب کرد و عمرت را طولانی. مال و اولادت هم زیاد می شود. "

اطرافیان فقط دیدند عرقی نشست روی پیشانی اش؛ برگشتند اصفهان.

***

در هفتاد و چند سالگی، با میلیون ها درهم پول و ده تا پسر افتخار می کرد شیعه ی کسی شده که از دلش خبر داشته و دعایش مستجاب بوده است.

 

بحارالانوار، ج 50، ص 142



حدیث نوشت: امام جعفر صادق علیه السلام: پیامبر خدا صلی الله و علیه و آله و سلم فرمودند: هر که گناهی را برای خدا و ترس از او ترک کند خدا او را در روز قیامت خشنود گرداند.

اصول کافی ، ج 3 ، ص 128

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...

 

متوکل دستور داد، توی بیابان تپه ای درست کردند.

با امام هادی علیه السلام رفتند بالای تپه.

گفت: " دعوتت کردم تا لشکرم را ببینی.

لشکرش را مجهز کرده بود. همه با اسلحه و منظم.

می خواست امام هادی علیه السلام را بترساند.

امام گفت: " حالا می خواهی من لشکرم را به تو نشان بدهم؟ "

متوکل گفت: " بله. "

امام دعایی کرد.

متوکل دید آسمان و زمین پر است از فرشته های مسلح، درجا غش کرد.

وقتی که به هوش آمد، امام گفت: " ما در امور دنیا با تو ستیزه ای نداریم، مشغول آخرتیم. "

 

بحارالانوار، ج 50، ص 156





حدیث نوشت: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم:


روز قیامت فردى را مى‏ آورند و او را در پیشگاه خداوند نگه مى‏ دارند و کارنامه‏ اش را به او مى‏ دهند، اما حسنات خود را در آن نمى ‏بیند. عرض می‏کند: الهى! این کارنامه من نیست! زیرا من در آن طاعات خود را نمى‏ بینم!

به او گفته مى ‏شود: پروردگار تو نه خطا می‏ کند و نه فراموش. عمل تو به سبب غیبت کردن از مردم بر باد رفت.

سپس مرد دیگرى را مى‏ آورند و کارنامه ‏اش را به او مى ‏دهند. در آن طاعت بسیارى را مشاهده مى‏ کند.

عرض مى‏ کند: الهى! این کارنامه من نیست! زیرا من این طاعات را بجا نیاورده ‏ام!

گفته مى‏ شود: فلانى از تو غیبت کرد، حسنات او به تو داده شد.


جامع الاخبار(شعیری) ص 147

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


خلیفه، سهمیه اش را قطع کرد، به خاطر دوستی با امام.

کمک خواست از امام، برای وساطت.

همان شب، متوکل با احترام سهمش را برگرداند، سه برابر گذشته.

از مامور پرسید: " علی بن محمد امروز دربار بود؟ "

- نه!

- نامه ای داشت برای متوکل؟

- نه!

رسید خدمت امام برای تشکر.

امام لبخندی زد، گفت: " مشکلت حل شد، درست است؟ "

- بله، پسر رسول خدا. به برکت دعای شما.


منتهی الامال، ج 2، باب 12



حدیث نوشت: امام صادق علیه السلاماوّلین محاسبه انسان در پیشگاه خداوند پیرامون نماز است، پس اگر نمازش قبول شود بقیه عبادات و اعمالش نیز پذیرفته مى گردد وگرنه مردود خواهد شد.

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


وکیل امام هادی علیه السلام بود. زندانیش کردند. میخواستند بکشندش.

نامه ای نوشت و از امام هادی علیه السلام کمک خواست.

امام گفت: " شب جمعه دعایش می کنم. "

صبح جمعه، متوکل تب کرد، شدید. خوب نمی شد.

دستور داد تا زندانی ها را آزاد کنند، به خصوص وکیل امام هادی علیه السلام را، از او حلالیت هم بطلبند.

آزاد شد.

به خواست امام رفت مکه و آن جا زندگی کرد.

حال متوکل هم خوب شد.


بحارالانوار، ج 50، ص 184


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


گوسفند ها را خریدم برای امام.

تعدادشان زیاد بود.

با هم جدا کردیم و بین افرادی که گفته بود تقسیم کردیم.

اجازه گرفتم بروم بغداد، برای دیدن خانواده ام.

گفت: " عرفه را هم پیشِ مان بمان. "

ماندم. عید قربان را هم.

شب را خانه ی امام خوابیدم. سحر صدایم کرد. بیدار شدم. بغداد بودم؛ در حیاط خانه مان.


اصول کافی، ج 3 _ بحارالانوار، ج 50، ص 132 _ بصائرالدرجات




  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


امام به او گفته بود: " هروقت مسئله و مشکلی برایت پیش آمد، بنویس و زیر جانمازت بگذار. چند ساعت بعد بیرون بیاور و جوابت را ببین. "

همین کار را می کرد،

هروقت که مشکلی برایش پیش می آمد. جوابش را بلافاصله می گرفت.


بحارالانوار، ج 50، ص 155




حدیث نوشت: امام علی النقی علیه السلام: همانا که خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش، و آخرت را سرای رسیدگی، و

 بلای دنیا را وسیله ثواب آخرت، و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است.

 

  • کبـوتـر بقیـــع