آفتـــاب در حصـــار

"الحــمدلله الـذی هـــدانـا لـــهذا و ما کنـا لـــنهتــدی لــولا ان هـــدانـا الله" ---> 43 / اعراف

آفتـــاب در حصـــار

"الحــمدلله الـذی هـــدانـا لـــهذا و ما کنـا لـــنهتــدی لــولا ان هـــدانـا الله" ---> 43 / اعراف

مشخصات بلاگ
آفتـــاب در حصـــار

بسم الله*

به برکات کرامات بی پایان امام علی النقی علیه السلام که بعد از توسل ناگهانی من به ایشان در زندگیم جاری شد بر خود لازم دانستم تا ادای دینی هرچند ناچیز کرده باشم به مولایم...

باشد که مورد قبول ایشان واقع شود و نظر لطفشان همواره شامل حالمان باشد.

به کوری چشم دشمنان و هتاکین به ساحت مقدس مولا علیه السلام

******

99 داستان این وبلاگ برگرفته از کتاب " آفتاب در حصار" از مجموعه کتاب های " چهارده خورشید و یک آفتاب " می باشد.

(خوندن هر داستان " نهایتا " دو دقیقه از وقت شریفتون رو میگیره، سعی میکنم هرروز یک داستان رو بذارم)

******

بعدا نوشت: به نیت امام هادی علیه السلام شروع کردم به نوشتن این بلاگ و ان شاءلله آغازی باشه برای ورود به مسیر شناخت 14 نـــور زندگی مون...

اللهـــم عجّـــل لولیک الفـــرج مولانـــا صاحـــب العصـــر و الزمـــان...

بسم الله...

 

در ها را بستند، به دستور متوکل.

حیوانات گرسنه و درنده را رها کردند.

منتظر ماندند، نقشه شان عملی شود، حیوانات رفتند به سمت او، آرام و بی صدا.

دورش حلقه زدند و سر خم کردند.

امام نوازش شان می کرد.

آدم شده بودند، انگار. حرف می زدند با امام به زبان خودشان و او گوش می داد به آرامی.

 

بحارالانوار، ج 50


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...

 

مردم را دور خودش جمع کرده بود، می گفت زینب است؛ دختر فاطمه سلام الله علیها.

بردندش پیش خلیفه.

پرسید: " چه طور جوان مانده ای؟ "

گفت: " پیامبر دست کشید بر سرم تا هر چهل سال یک بار جوان شوم. "

علی بن محمد آمد، رو به زن گفت: " گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است. برو داخل قفس شیرها، اگر راست می گویی. "

زن پاهایش سست شد. عقب عقب رفت.

گفت: " می خواهی مرا به کشتن دهی، چرا خودت نمی روی؟ "

همه ساکت شدند. متعجب و منتظر!

علی بن محمد وارد قفس شد.

شیرها دورش را گرفتند. صورت شان را مالیدند به لباسش. او هم دست می کشید روی یال هایشان و نوازش شان می کرد.


بحارالانوار، ج 50 _ بهجه الابرار


 



حدیث نوشت: امام علی علیه السلامبهترین عدالت یاری مظلوم است.

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...

 

متوکل اتاق را پر کرده بود از پرنده های آوازخوان.

صدا به صدا نمی رسید.

هر وقت امام وارد می شد، ساکت می شدند؛ همه ی پرنده ها.

پرواز هم نمی کردند.

با رفتن امام دوباره اتاق پر بود از صدای آن ها.

 

منتهی الامال، ج 2، باب 12


http://www.negarkhaneh.ir/UserGallery/2013/5/ostadreza_12011804.jpg

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


مردی از روی حسادت رفت پیش متوکل و گفت: " علی، پسر محمد، قصد شورش دارد. "

متوکل همان شب فرستاد خانه ی امام هادی علیه السلام.

دو کیسه پول پیدا کردند با مهر مادرش.

خبر را که شنید، عصبانی شد، از مادرش جواب خواست.

گفت: " مریض که شدی، پزشکان عاجز شده بودند از درمانت. هزار دینار، نذر علی بن محمد کردم. خوب که شدی، ادا کردم. همین. "


بحارالانوار، ج 50، ص 200


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


- مقداری مدفوع گوسفند را با گلاب بجوشانید و تفاله اش را روی زخم بگذارید تا خوب شود.

پزشک ها دستورالعمل ابالحسن را مسخره کردند.

متوکل، اما، بی تاب بود، قبول کرد.

مقداری از آن را روی دمل گذاشتند. چرک و خون بیرون ریخت، حالش خوب شد.


اصول کافی، ج 2 _ بحارالانوار، ج 50، ص 168 _ منتهی الامال، ج 2، باب 12


http://bi-neshan.ir/wp-content/uploads/2013/05/H.Hadia-9.jpg

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


رفته بودم پیش امام.

یکی از خدمت کاران جوانش را صدا زد.

رو کرد به من: " این جوان خودش فکر می کند به زبان فارسی مسلط است. چند کلمه ای با او حرف بزن، ببین همین طور است؟ "

به نظر نمی آمد فارسی بلد باشد، گفتم از مطالب ساده شروع می کنم.

پرسیدم: " زانوی تو چیست؟ "

چشم هایش گرد شد.

سرش را انداخت پایین.

سرخ شده بود.

امام لبخندی زد.

سوال من را به عربی ترجمه کرد برای غلام: " دارد از تو می پرسد؛ رکبتکَ ما هی!؟ "


بحارالانوار، ج 50، ص 157


imam naghi , امام نقی ,امام نقی(ع) , نقی , naghi , emam naghi



حدیث نوشت: رسول خدا صلی الله علیه و آله: ... روز پنجشنبه روزی مبارک بر امت من است که در سحرخیزی این روز برای امتم برکت گذاشته شده است.


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


متوکل چهار نفر شمشیر زن ماهر آورد تا وقتی ابالحسن آمد، او را بکشند.

امام آمد، تنها و آرام.

نگاه شان که به امام افتاد، به او تعظیم کردند، تکبیر گفتند.

وقتی که رفت، متوکل عصبانی، رو کرد به آن ها: " چرا دستور را اجرا نکردید؟ "

گفتند: "چطور به او حمله می کردیم، وقتی صد نفر شمشیر به دست هم راهش بودندف شمشیرها را می دیدیم، شمشیر زن ها را

نه. "


بحارالانوار، ج 50، ص 196 _ اثبات الهداه، ج 3 _ محجه البیضاء، ج 4، ص 318


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


امام علی علیه السّلام در ویژگی‏ های عید فطر می‏ فرمایند:

1. روزی که نیکوکاران ثواب می‏ برند.

»هذا یوم یثاب فیه المحسنون»


2. روزی که گنهکاران زیان می‏ بینند.

»و خسر فیه المبطلون‏«


3. شبیه‏ ترین روز به روز قیامت است.

»أشبه بیوم قیامکم» 

چون در قیامت عده ‏ای که زیان کارند، تاسف می‏ خورند و غضبناک

می‏ گردند و عده‏ ای که نیکوکارند

رستگار و متنعم به نعمتهای الهی می‏شوند.


4. روز عبرت گرفتن.

»فاذکروا بخروجکم‏»

وقتی از منازلتان برای خواندن نماز عید خارج می‏ شوید، به یاد آورید زمانی را که از منزل بدن خود

خارج خواهید شد و سوی خدای خود خواهید رفت.

»من الأجداث إلی ربکم»

وقتی در جایگاه نماز خود می‏ایستید به یاد آورید زمانی را که در محضر عدل الهی می‏ ایستید و از شما

حسابرسی می‏ کنند.

«و اذکروا وقوفکم بین یدی ربکم‏»


وقتی از نماز به منازلتان بر می‏گردید به یاد آورید زمانی را که به منازل خود در بهشت‏ خواهید رفت.

»و اذکروا منازلکم فی الجنة»


5. روز بشارت غفران و بخشش الهی.

»أبشروا عباد الله فقد غفر لکم ما سلف من ذنوبکم‏«

 


امام علی علیه السلاماین (عید فطر) عید کسی است که خدا روزه اش را پذیرفته و نمازش را ستوده است و هرروز که خدا را نافرمانی نکند آن روز عید است.

نهج ‏البلاغة، ص 551، شماره 428


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


از کوفه آمده بود برای دیدن امام.

قرض سنگینی داشت، گفت: " توان پرداختش را ندارم "

امام جواب داد: " همین جا بمان تا مشکلت را حل کنم. "

حظه ای بعد سی هزار دینار آوردند از طرف متوکل.

کیسه را تحویل مرد کوفی داد، بدون آن که بشمارد.


بحارالانوار، ج 50


http://s4.picofile.com/file/7760929030/Demo_Shahadat_Imam_Hadi.jpg


وداع امام سجاد علیه السلام با ماه رمضان :

 

السَّلَامُ عَلَیْکَ مِنْ قَرِینٍ جَلَّ قَدْرُهُ مَوْجُوداً، وَ أَفْجَعَ فَقْدُهُ مَفْقُوداً

درود بر تو ای همنشینی که چون پدید آید، احترامش بزرگ است و چون ناپدید شود فقدانش دردناک باشد

 

دعای 45 صحیفه سجادیه علیه السلام 


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...

 

از کوفه آمده بود.

گفتند امام هادی علیه السلام در مزرعه است.

رفت و گفت: " قرضی دارم و نمی توانم بپردازم. "

امام چیزی نداشت. برگه ای نوشت که این مرد طلبی دارد از من. آن را به مرد داد و گفت:

" وقتی به سامراء رسیدم، زمانی که دورم شلوغ بود بیا، پرخاش کن و ادعا کن از من طلب کاری. "

مرد نوشته را گرفت و در حضور مسئولین، این کار را کرد.

متوکل برای این که ادعای بزرگی کند، به امام پول داد.

امام هم بخشید به مرد، همه ی پول را. سه برابر آن چه می خواست.

 

بحارالانوار، ج 50


http://s3.picofile.com/file/7385572575/emam_hadi_ali_annaghi.jpg

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


از قم آمده بود.

وجوهات مردم را از جیبش درآورد، گفت: " روپوش زن قمی را بده. "

روپوش را داد.

- روپوش اصلی را بده، این که روپوش دخترت است.

- ببخشید آقا! به شما شک داشتم، می خواستم به یقین برسم که رسیدم.


بحارالانوار، ج 50، ص 125



http://www.askdin.com/gallery/images/80/1_imam-hadi.jpg

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


وجوهات و هدایا را جمع کردند و عازم سامرا شدند.

هنوز از قم دور نشده بودند که شخصی آمد. پیام آورد که امام هادی علیه السلام دستور دادند:

" موقعیت مناسب نیست، به شهر خودتان برگردید. "

پیام دیگری رسید از امام:

" تعدادی شتر فرستاده ایم. اموال و نذورات را بار آن ها کنید و رهاشان کنید. "


***

یک سال گذشته بود از آن ماجرا، آمده بودند پیش امام.

دیدند وجوهات همه اش رسیده و پیش امام است.


بحارالانوار، ج 50، ص 185



حدیث نوشت: امام علی علیه السلام:

هرکس 100 آیه از قرآن را بخواند و بعد از آن 7 مرتبه " یاالله " بگوید خداوند دعای او را مستجاب میکند.


  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


مامور متوکل بود ولی دوست دار امام.

رفت خانه ی امام، ناراحت بود.

دستور داشت رسیدن وجوهات از قم را خبر دهد.

امام او را که دید لبخندی زد و گفت: " نگران نباش، اموال از قم می رسد ولی نه به دست آن ها، آرام باش و امشب را پیش ما استراحت کن. "


بحارالانوار، ج 50



  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...

 

احضار شده بود از طرف متوکل. می ترسید.

مسیحی بود اما، صد دینار نذر علی بن محمد کرد تا خطری برایش پیش نیاید.

به سامراء که رسید امام تحت نظر بود.

ترسید نشانی خانه را بپرسد. شتر را آزاد گذاشت تا راه را پیدا کند.

شتر در خانه ای ایستاد. در زد.

غلامی آمد بیرون: " این جا خانه ی علی بن محمد است؟ "

- بله، یوسف! صد دیناری را که نذر علی بن محمد کرده ای بده.

یوسف با تعجب داخل شد.

علی بن محمد با مهربانی نگاهش کرد، گفت: " به جایی که احضار شده ای برو و نترس. از شر متوکل درامانی. "

از او خواست که اسلام بیاورد، قبول نکرد.

گفت: "خداوند به تو فرزندی می دهد که از شیعیان است و مایه ی رحمت و برکت. "

سال ها بعد همه نشسته بودند، جوانی داخل شد. متدین بود و از علویان.

گفت: "من فرزند یوسف مسیحی هستم که امام هادی علیه السلام مژده داده بود به پدرم. "

 

بحارالانوار، ج 50، ص 145 _ زندگانی امام علی الهادی؛ باقر شریف قرشی، ص 27 _ الخرائج، ص 210



حدیث نوشت: امام علی النقی علیه السلام:


فروتنى آن است که با مردم چنان کنى که دوست دارى با تو چنان باشند.

 

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


رفت خانه ی امام، با عجله گفت: "خانواده و اموالم را سپردم به شما. "

 - خب چه خبر شده یونس؟

- باید از این جا فرارا کنم.

امام لبخندی زد، گفت: " چرا؟ "

- نگین با ارزشی را وزیر خلیفه داده بود برای حکاکی، موقع کار نصف شد.

امام گفت: " آرام باش، به خانه ات برگرد، ان شاءالله درست می شود. "

فردا وزیر او را خواست گفت: " همسرانم دعواشان شده. نگین را دو قسمت کن، دو انگشتر بساز با دست مزد برابر. "


منتهی الامال، ج 2، باب 12



حدیث نوشت: امام علی النقی علیه السلام:


مردم در دنیا به وسیله ثروت و تجمّلات شهرت مى یابند ولى در آخرت به وسیله اعمال محاسبه و پاداش داده خواهند شد.

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...

 

متوکل عصبانی بود، می خواست امام را سبک کند.

هر کار می کرد به جلسات می گساری نمی آمد.

نامه نوشت به برادر امام که اهل ساز و آواز بود، اهل می و گناه.

از او خواست در سامراء سکونت کند.

افراد زیادی را جمع کرد برای استقبال. امام هادی علیه السلام هم رفت.

به موسی گفت: " هیچوقت به متوکل نگو که شراب می خوری، او تو را آورده اینجا آبرویت را ببرد و در مهمانی ها بی ارزشت کند. "

- اگر تعارفم کرد چه؟

- با این کار خودت را بی ارزش نکن.

امام باز تکرار کرد. ولی موسی قبول نکرد،

گفت: " این مجلسی که متوکل فکرش را کرده، هرگز تشکیل نخواهد شد. "

موسی هر روز صبح می رفت برای دیدن متوکل.

به او می گفتند: " متوکل کار دارد؛ شب بیا. مست است؛ صبح بیا. مریض است؛ بگذار وقت دیگر. "

سه سال گذشت، متوکل مرد و او هنوز ندیده بودش؛ نه در مهمانی و نه حتا تنها.

 

بحارالانوار، ج 50، ص 159

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...

 

مست کرده بود.

فرستاده بود امام را به زور از خانه بیاورند به مجلس باده نوشی و عیاشی اش.

به امام مشروب داد ولی امام زیر بار نرفت.

گفت: " شعر بخوان! "

امام جواب داد: " شعر زیاد حفظ نیستم. "

وقتی اصرار کرد، امام سرود:

" آنان که بر بلندی کوه ها کاخ ساختند

مرگ اینک در اعماق گور طعمه ی کِرمان نمودشان

آن تاج ها و گوهر و زیور کجا بشد!؟

پرسد کسی ز بعد دفن ز ایشان که هان چه شد؟ "

عربده های مستانه جایش را به ضجه های ذلیلانه داد. چهارهزار دینار به امام داد و با احترام فرستادش خانه.

امام که بیرون رفت، جام شرابش را محکم کوفت زمین.

 

بحارالانوار، ج 50، ص 211 _ منتهی الامال، ج 2




حدیث نوشت: امام نقی علیه السلام:

دنیا همانند بازارى است که عدّه اى در آن براى آخرت سود مى برند و عدّه اى دیگر ضرر و خسارت متحمّل مى شوند.

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


دستور فوری داشت برای بازرسی خانه.

شبانه با نردبان از پشت بام بالا رفت.

خواست داخل شود، تاریک بود، نتوانست.

کسی صدایش کرد: " سعید! همان جا باش تا برایت شمع بیاورم. "

آورد.

در روشنایی دید امام لباس پشمی پوشیده و روی حصیر نشسته، رو به قبله.

خجالت زده نگاه کرد...

امام گفت: " خانه، در اختیار توست. "

 

منتهی الامال، ج 2، باب 12

  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...


زید اعتراض می کرد به خلیفه: هادی جوان است و بی تجربه. من اما،

عموی پدرش هستم و شایسته ی احترام و تواضع.

خلیفه جریان را به امام هادی علیه السلام گفت.

امام جواب داد: هرچه می گوید انجام بده.

مجلسی برپا بود.

زیدبن موسی وارد شد.

او را بالای مجلس نشاندند.

امام بعد از او آمد.

زید بی اختیار بلند شد، در مقابل فضل امام خم شد.

امام را جای خود نشاند و نشست روی زمین، پیش پای او.


بحارالانوار، ج 50، ص 190 _ المناقب، ابن شهر آشوب




حدیث نوشت: امام صادق علیه السلام:

آغاز سال (حساب اعمال) شب قدر است. در آن شب برنامه سال آینده نوشته مى‏شود.


وسایل الشیعه، ج 7، ص 258، ح 8
  • کبـوتـر بقیـــع

بسم الله...

 

از هند آمده بود، با انواع و اقسام چشم بندی ها و تردستی ها.

متوکل وعده داد اگر آبروی امام را ببرد، هزار دینار خالص جایزه دارد.

امام را دعوت کردند مهمانی، سفره انداختند، نان اوردند.

نان ها خیلی نازک تر از معمول بود.

امام بسم الله گفت و دست برد طرف نان.

قرص نان از زمین بلند شد و انگار که پرواز کند، آن طرف تر افتاد.

صدای قاه قاه خنده بلند شد.

شعبده باز لبخندی شیطنت آمیز زد.

دست امام رفت طرف یک نان دیگر.

دوباره همان اتفاق و همان خنده ها.

دست امام باز هم دراز شد، این بار به طرف بالشی که شعبده باز به آن تکیه کرده بود.

- بگیرش!

ناگهان عکس شیرِ رویِ بالش پرید بیرون و استخوان و گوشت و پوست شعبده باز را یک جا بلعید!

باز هم دهان ها باز بود،

این بار امام نه از خنده، از تعجب و حیرت.

 

بحارالانوار، ج 50، ص 147 _ منتهی الامال، ج 2

  • کبـوتـر بقیـــع